تقصیر آقاهه بود....
با دلواپسی یه نگاه اول به ماما بعد به بابا کرد، بعد با خودش گفت ، نه حتما آشتی میکنن و میریم خونه..
قاضی: خانوم ، آقا ، از..... شیطون پیاده شین و دست بچه تونو بگیرین و برین خونه...
خوشحال شد و با خودش فکر کرد، آخ جون الان آشتی میکنن و میریم خونه و دیگه نمیخواد ، خونه بابا بزرگ باشم یا تنها پیشه بابا...
زن: نه آقای قاضی ، فقط طلاق میخوام.....
معصومانه مامانشو نیگاه کرد و ......طلاق یعنی چی؟.....کاش بابا براش بخره ، تموم بشه...
مرد: آقای قاضی ، چند ماهه مارو تنها گذاشته و رفته ، این قائله رو ختم کنین....
دلش لرزید....ختم یعنی چی؟.....
قاضی پس از صدور حکم : خوب تکلیفه بچه چی میشه؟ خانوم شما میتونید تا هفت سالگی نگهدارید، بعد تحویله پدرش بدین..
با خودش فکر کرد ، خوب بدم نیست ، میرم پیش مامان ، هرچند بابابزرگ دوستم نداره...
زن: نه پدرم گفته ، تنها رفتی ،تنها میایی...
تو گوشش زنگ خورد.....نه ، تنها میایی.....
مرد: نه من سر کار میرم...نمیتونم..
یه زنگ دیگه....نه نمیتونم....
پدر از اونور رفت و مادر از اینور...
قاضی: بچه تا تعیینه تکلیف به بهزیستی میره...مامور کشون کشون ، بچه رو به بیرونه در برد...
گریه میکرد و با خودش فکر کرد ...نه ...بابا و ماما دوستم دارن...تقصیره آقاهه بود...همون که گفت ، برین خونتون...
اما قاضی ... فقط تونست با دستش ، ریزشه اشکاشو پاک کنه....
(( برگرفته از یک ، نه ، ده ها پرونده حقیقی ))
کلمات کلیدی :